شیخنا را روایت کنند که صبحی به سحرگاه زه وادی برون همی بجستی و گاها بچستی و به شهر روان همی گشتی و خدایش لعنت کناد پس اندر آن شهر دو چشمان هیزش بچرانیدی تا که در حجره ای اندر قابی حوری بدی بس جمیل پس چونان بر وی عاشق بگشتی که مجنون در مقابل حضرتش گوز هم نبودی والله اعلم پس روال گشتی که شیخنا هر سحرگه به شهر رفتی و نیمه شبان چون آن حجره دار دکانش ببستی به وادی فرود همی آمدی روزی حجره دار که بر شیخ مشکوک همی بودی شیخ را به حجره همی بردی و از احوالش بپرسیدی و شیخنا راز دلدادگیش بر وی بگفتی پس چون آن پلید شرح حال شیخنا را شنیدی در دل بر وی بخندیدی و حیلتی کردی تا مگر شیخ را تلکه نوماید پس گفتی که ای شیخ خواهم ثوابی نمایم و تورا به وصل معشوق رسانم آخرتم آباد نومایم پس بباید کیسه ای از زر مرا دهی تا ممکن گردد تو را وصل یار که پدرش بس زر دوست باشد و تو را چاره نباشد الا آنچه گویم و شیخ جمله ی هست نیستش نقد کردی و به دکان دار دادی و آن قاب بر خری ببستی و به سرای بیاوردی لیک هرچه بدان نظاره کردی هیچش از حور خبر نبودی ازیرا که آن قاب تی وی همی بودی و آن حور تصویری زه بازیگری. و شیخنا هم بدان اسکول همی گشتی و هر چه نقد داشتی وز پی هیز بازیش بدادی و خدایش نیامرزاد گویند که شیخنا چهل روز از سرای بیرون نرفتی و بدان ملعبه زُل همی زدی تا مگر آن حور هویدا بگشتی و زهی خیال باطل بعد آن چله نشینی زه اوج نفرت آن قاب بر خری تیزتک ببستی و اندر بیابان رها بکردی تا مگر زان شکست عشقولانه ،زان حور انتقام بگرفتی خدایش لعنت کناد
نامه امام خمینی رحمه الله علیه به همسرشان خدیجه ثقفی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زمان :فروردین 1312/ ذی القعدة 1351 مکان: لبنان، بیروت مخاطب: ثقفی، خدیجه تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت قدری تنگ شده است. امید است هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقاو خانمها کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیارة هستم به خانم شمس آفاق سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید صفحه مقابل را به آقای شیخ عبد الحسین بگویید برسانند ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللَّه *♥♥♥♥*♥♥♥♥* نامه های عاشقانه | قسمت اول | شهید عباس دوران ◄ نامه های عاشقانه | قسمت دوم | محمدرضا ملک خواه ◄ نامه های عاشقانه | قسمت سوم | علیرضا اشرف گنجویی ◄
نقل است که روزی شیخ ستار شیرازی به وادی خنگو وارد همی شدی و با جماعت ان دیار انس همی گرفتی لیک هر روز که از سرا بیرون همی رفتی پایش اندر ریق شدی و گرمابه را لازم پس انگشت تفکر اندر دماغش همی چپاندی که مگر دلیل چه باشد که وادی ریق اندود بگشتی و بر سر هر کوی و برزن و تپه ای که شدی ریق فراوان بدیدی و الله اعلم پس مترصد بگشتی بر کشف الشهود ^^^^^*^^^^^ نیمه شبان که اهل وادی اندر سرا بخسبند شیخ المریض را همی نظارت بکردی که بر طُرُق و شوارع گذر بکردی و گاها تنبان زه خویشتن بکندی و فی الحال بر جای بریقیدی و فی الفور الفرار بکردی و زین فعلش خنگو را غرق در گوه بداشتی و خدایش لعنت کناد پس شیخ ستار را فکری اندر مخیله ش بیوفتادی بس کارگشا پس خروس خوان فردا کلنگ و بیل بر دوش به پشت سرای شیخ برفتی و تا به بوق سگ به حفر چاهی مشغول بگشتی بس عمیق زان پس گرد چاه عمارتی بساختی و بر چاه سنگ موالی نصب بکردی تا شیخ من بعد زانجا قضای حاجت خویش بکردی و وادی را در ریق غرقه نکردی و خدایش رحمت کناد ^^^^^*^^^^^ زان زمان تا به حال شیخ المریض اندر ان مستراب ریق بفرمودی چونان که گاها شیخ را شیخ الموالی هم بنامیدند اهل وادی پس زین فکرت ستار وادی عاری بگشتی زه گند و ریق ^^^^^*^^^^^ نقل است که میرزا تونی کوردستانی مکتب دار بودی و بر اهل وادی معلمی بکردی و بر شیخ المریض قرابتی بداشتی و بر وی مراجعت بکردی هر یوم ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ روزی میرزا بر شیخ وارد همی شدی..لیک شیخنا اندر سرا نبودی پس به گرد سرای شیخ برفتی و اندر پشت سرا پایش همی بلغزیدی و اندر ریقگاه شیخ فرو افتادی چونان که مهر دل و مهره پشتش در هم شکستی و تاب تکان خوردن هیچ نداشتی پس بنای داد و هوار بگذاشتی و کمک طلب همی کردی و خدایش نیامرزاد پس شیخ ستار وی را در چاه بیافتی و با شیخ المریض ابوالموالی ؛میرزا را از چاه بیرون بیاوردندی و خدا اولی را رحمت و دومی را لعنت کناد *!^^!^^^^!^^!*
روزی روزگاری شیخ و مریدان در گوشه ایی از بازار نشسته بودن مریدان همواره به جفتک اندازی و مسخره بازی مشغول بودن *moteafesam* *moteafesam* و شیخ برای سرگرم کردن آنها برایشان بازی تعریف کرده بود و سرگرم بودن بازی اینگونه بود به ترتیب مریدان شروع به شمارش میکردن و به مضرب های پنج میرسیدن باید میگفتن هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید *khar_bazi* خلاصه مریدان گرد تا گرد شیخ نشسته بودن و میشمردن یک ، دو ، سه ، چهار ، هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید و مریدان مانند بزمجه های افسار پاره کرده ذوق میکردن چندی از بازی گذشت ، مریدان شروع به اذیت کردن شیخ کردن و در نوبت های جا به جا هوپ هوپ میکردند *bi asab* *righo_ha* و شیخ بر سره آن ها میکوبید و در حرکتی ، پس از رسیدن به مضربی از پنج همه مریدان همه با هم هوپ گفتن *fosh* *gij* شیخ با دیدن این صحنه آب روغن قاطی کرد و با عصا بر سره خود کوبید و دچار اسهال مکرر گشت در همین حین که شیخ و مریدان در حال کتک کاری و هوپ بازی بودن چشم شیخ به یکی از دختران خنگولستان افتاد که شه میم ریق نام داشت و پسری سیریش و سمج به دنبال او افتاده بود و میخواست از شه میم ریق دلبری کند شه میم ریق که دختری دیوانه بود برای جذب پسرکان رایحه ی پلیدی از خود متصاعد میگوزید *lover* *lover* که باعث میشد پسرکان مست و مدحوش گوز و چس های او شوند و ادعای عاشقی کنند شیخ اندکی شه میم ریق و جوان عاشق را زیر نظر گرفت و دید شه میم ریق از وابستگی این پسر و احساسات عاشقی اش خسته شده شیخ به پیش رفت و رو به پسرک که ادعای عاشقی داشت گفت من میتوانم کمکت کنم که به شه میم ریق برسی اما ، امتحانی سخت در پیش داری آیا حاضری ؟؟ پسرک که پر از ادعا بود ، گوز خندی زد و گفت آری من دیوانه وار عاشق شه میم ریق هستم و چشم و گوشم مست گوز های او شده شیخ گفت خوب است ، پس نهایت تلاشت را کن *are_are* *are_are* در آن قطعه زمین برو و همونجا وایسا من سه گاو در طویله دارم برای اینکه ، کمک کنم که به شه میم ریق برسی ، کافیس که دم یکی از این سه گاو را بگیری شیخ دره اولین طویله را باز کرد ، گاوه غول پیکر و خشمگینی به بیرون آمد باور نکردنی بود و بزرگترین گاوی بود که تا به حال به عمره خویش دیده بود پسرک با دیدن گاو خشتک درید و از ترس در آن رید و گاو به صحرا رفت و دور شد مریدان که بر روی تپه ایی در حال تماشا بودن شروع به در آوردن شکلک و مسخره بازی کردن و برای پسرکی که ادعای عاشقی داشت هو کشیدن و فحش خار و مادر فرستادن سپس شیخ به سراغ طویله دوم رفت دره طویله را باز کرد گاو کوچکتری نسبت به گاو قبلی بود ولی خیلی سریع و پر جنب و جوش بود و به سرعت حرکت میکرد پسرک که ادعای عاشقی میکرد پس از کمی دویدن عرق از تمام درز های بدنش جاری شد و با خود گفت اشکالی نداره حتما طویله سوم گاوی آسان تر و راحت تر است و گاو دوم هم دور شد مریدان که روی تپه بودن شلوار خویش را از پای در آورده بودن و باکسنه کونه باکسن خود را به جوانکی که ادعای عاشقی داشت به نشانه ی تمسخر نشان میدادن که شیخ با پرتاب چند سنگ به آن ها ، آنها را به حالت عادی وا داشت و شلوار ها را به پا کردند *jar_o_bahs* *ey_khoda* *bi asab* شیخ به سراغ دره طویله ی سومی رفت دره طویله را باز کرد ، و محاسبات جوانکی که ادعای عاشقی داشت درست از آب در آمده بود یه گاوه ریقو از طویله به بیرون آمد که بسیار لاغر و مریض و نحیف بود جوانک که از خوشحالی در خشتک خود نمیگنجید ، جستی زد و رفت که دم گاو سوم را بگیرد ، ولی گاو دم نداشت سپس پسرک که ادعای عاشقی داشت برگشت و به شیخ نگاه کرد شیخ نیز انگشت شصت خویش را به پسرک نشان داد و گفت ریدم تو عشق و عاشقیت بیا برو عامو کونتو بشور با عاشق بودنت *goh_por_rang* *goh_por_rang* تعدادی از مریدان بعد از دیدن این صحنه به گاو تبدیل شدن و به دم همدیگر را میگرفتن و به تولید مثل مشغول شدن تعدادی دیگر از مریدان تکه چوبی برداشته بودن و به گفتن هوپ مشغول شدن و با چوب بر سره خود میزدن شه میم ریق بعد از دیدن این صحنه هر چه رایحه داشت گوزید و منفجر شد *gozieh_goz* سپس شیخ رو به جوان گفت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی پسرکی که ادعای عاشقی داشت بعد از شنیدن این حکمت شلوار از پای خویش در آورد و کون برهنه به بیابان شتافت *are_are* *are_are* و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنزپردازی شده توسط برو بچه خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط داخل خنگولستان نوشته میشه و اگه جایی دیگه دیدید مطمعن باشید کپی شده از خنگولستان است
شیخ و سوال از مریدان روزی شیخ در مکتب از مریدان سوالی مطرح نمود بدینسان کیست که بتواند در دنباله ی زیر جای خالی را با ارقام مناسب پر نماید؟ 10 , ..... , 3 , ..... , 1000 , ..... , 16 مریدان لختی فکر و گمانه زدند و درمانده و ناتوان اظهار ناتوانی کردند شیخنا پاسخ داد:که وای بر شما مریدان که این دنباله معروف نمیشناسید . . . . . . . . 10 , 20 , 3 , 15 , 1000 , 60 , 16 ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده مریدان در حالیکه زمینهای اطراف مکتب را گاز میگرفتندی نعره زنان متواری بشدندی
روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo* شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد *gil_li_li_li* *gil_li_li_li* شیخ همان طور که در حال گذر بود رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟ قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ *amo_barghi* *amo_barghi* میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند *are_are* *are_are* و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند مریدان بعد از شنیدن این حکمت نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد *dingele dingo* شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند :khak: :khak: قرقری به سمت شیخ آمد و گفت یا شیخ این خران محصولات من هستند شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید شروع به خواندن این پیش درآمد کرد پیری چه شکستیس که تغییر ندارد ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت *belgheis* شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم دستتتتتتت قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم آخـــــه پســــره قــــــارونم میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم شیــــــــخه بی غمم میــــــــــدونه ننم بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم مــــــــیدونه ننم در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد و گفت گوه خــــــورده بَچــــــــــم همیــــــشه باشـــــــم پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن *khaak* *khaak* و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
شیخنا را پرسیدند ادب از که آموختی؟ شیخ چهره در هم همی کشید و خشتکش بدرید و بر آشفت لیک ناگاه آرام بگشت و خشتکش بدوخت و فرمود : سوال بعدی پلیز ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی فضولی راه بر شیخ ببست شیخنا تأملی بکردی و اهرم بر حرف R همی گذاشتی و تا اخر مسیر دنده عقب برفتی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مریدی شیخ را بفرمود که حالت چون باشد شیخنا غضبناک بگشتی و مرید را نهیب برآورد: بی ادب..تو را با چون من چه کار؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ گویند که شیخنا چالی بر چانه بداشتی و سالیانی بر آن تفاخر بکردی روزی شیخ ستار بر شیخنا وارد بگشتی و بر حضرتش بگفتی : یا شیخ..چه باشد که بر چال متعفنی فخر همی فروشی ازیرا که چانه ات را باسنی باشد بس کریه المنظر؟ فی الحال شیخنا دست به توبره اش ببردی و قدحی ریق تناول بنومودی و اندر افق محو بگشتی و خدایش لعنت کناد
راویان اخبار نقل کنند که فی السنوات الماضی عده ای از حرامیان و اراذل و اوباش به وادی خنگولستان قشون کشی بکردندی من باب قتال اهل وادی و تصرف آن چون به دروازه وادی رسیدند ندای هل من مبارز سر همی بدادندی و نفس کش طلبیدند من باب جدال پس اهالی را وظیفه شد بر نبرد با حرامیان اول نفر جوانی نوباوه ببودی بچه زرنگ نام پس به اسبی نشستی و عربده کشان سوی خصم بتاختی لیک چو لشگریان بیشمار حرامی را بنگریستی وز جانب باختر سوی بیابان الفرار بنومودی و خدایش نیامرزاد پس نوبت به ننه پفکی بیوفتاد چو آن پیر فرتوت به دروازه وارد بگشتی به زرتی پایش همی بشکستی و چندین نفر دیگر را نیز اسیر و منطر خویش بگردانی و خدایش شفا ندهاد پس از وی نوبت به رویا نامی بیوفتادی لیک چو بیادش بیامدی که با جمله خنگولیان بحث و جدل بداشتی و قهر ببودی زه جانب خاور حرامیان الفرار بفرمودی و خدایش آشتیش ندهاد پس نوبت به مریخی نامی بیوفتادی که بسی مشکوک بنومودی لیک آن لعین چو حرامیان بدیدی سویشان برفتی و خویش تسلیم بکردی و جمله اخبار و احوال وادی را دودستی بدیشان عرضه بداشتی و خدایش لعنت کناد پس نوبت به ملوس و قرقری و ملودی و بلقیس و تونی و باقی برسیدی...لیک چو اینان لشکریان حرامی را بدیدندی پس جیغی بکشیدی و در خویش بشاشیدی و به وادی بگشتی و اندر پس دیواری پنهان بگشتی و خداشان نابود کناد چون این حالت بر اهل وادی بگذشت و مردمان بدیدند که از شیخ المریض لعین له بو و بخاری بر نخیزاد...پس سوی بزرگمردی ستار نام از اهل شیراز جنت فراز بگشتند تا چاره کند این بلوا را شیخ ستار دستی بر محاسنش کشیدی و وادی نشینان را فرمود تا منجنیقش بر دروازه بیاوردند..پس فرمود شیخ المریض را دست و پابسته بیاوردند و اندر منجنیق بگذاشتند وز میان جمع کسی گفت:ای شیخ ستار...این چه کار باشد که شیخ المریض را که بزرگ ما باشد و مهتر ما در منجنیق افکندی تا پرتابش نومایی سوی خصم پس ستار فرمود: همه دانید که شیخ مریض بباشد و نتواند خویشتن کنترل نوماید بر جهاز معده..پس بوی گند و تعفنش بیداد همی کند و چو جمعیت خصم حرامی افزون زه شمار باشد و عنقریب سوی ما حمله نومایند و کشتارمان همی کنند..نیکو باشد که شیخ المریض را سویشان پرتاب همی کنیم و بر نتیجه این فعل منتظر بباشیم والله اعلم... پس شیخ را پرتاب همی کردند بر حرامیان و شیخ چونان خمره بر وسط حرامیان فرو بیوفتاد و منفجر بگشت و وز بوی تعفنش جمله سپاه خصم سقط بگشتند و باقی زنده ماندگان نیز تار و مار شدند و نیرنگشان باطل بگشت و زان فکرت شیخ ستار احدی جرات نداشتی بر تهاجم بر وادی و خدایش رحمت کناد
روزی روزگاری شیخ در مکتب خانه حاضر شد و قرار بود کمی نصیحت و پند به مریدان بدهد مریدان قبل از شروع شدن کلاس ، بر این شدندی که در هنگام شنیدن نصیحت های شیخ کدامینشان از همه بیشتر منقلب میشود و خشتک میدرند و این را معیاری برای برتری میدانستند در آغاز کلام شیخ فرمیود که میخواهم امروز پندی بزرگ به شما بدهم مریدان بخاطر اینکه خود را از دیگری برتر نشان دهند با همین جمله شروع کردن به خشتک دریدن و در آن ریدن عده ایی جیغ و نعره میزدن عده ایی دیگر شلوار های خود را از پای در آوردن و شیهه کشان دور کلاس میدویدن و عده ایی دیگر خود را به کنج دیوار میمالیدن و گروهی دیگر که دیدن سطح کار بالاس روی هم دیگه ریدن و شروع به آواز خواندن کردن شیخ که بسیار هنگ کرده بود با نعره ایی باعث آرامش جوو مکتب خانه شد و مریدان بعد از شنیدن نعره ی شیخ به آرامی گفتند زهره مار در همین بین پیره مردی کم بینا ، افسار پاره کرده و خشتک دریده به مکتب خانه وارد شد و رو به جمعیت مریدان بلند گفت من کم بینائم ، کدامین یک از شما شیخ است ؟؟ مریدان به شیخ اشاره کردن پیره مرد به ناگه رعدو برقی از خشتکش برخواست و دست به دامان شیخ شد و به مکرر تکرار میکرد که یا شیخ کمکم کن و دامان شیخ را آنقدر کشید که شلوار شیخ از پایش درآمد شیخ گفتندی ای پیر مرد خرفت تو را چون شده ؟؟ مریدان که هنوز در جوو نمایش برتریه خود بودن با این جمله مجدد منقلب شدن و همگی به تبعیت از شیخ شلوار خود را در آوردند و پشت سره هم به هم دیگر میگفتن چون شده چون شده ؟؟؟ پیره مرد با ناله و افسوس فراوان گفت من آسیاب بزرگی دارم که در منطقه برترین است که از خنگولستان و شهر های اطراف برای گرفتن آرد و گندم به نزد من می آیند ولی همیشه دست تنهایم ، با اینکه بیش از همه جا به کارگرانم حقوق و مزد میدهم ، ولی کارگرانی که پیش من می آیند به یک ماه نمیکشه که از پیش من میروند شیخ اندکی باکسنه کونه خود را خارانید و گفت این مشکلی نیست ؛ ما برای رفع مشکل به کمک تو می آییم تا مشکل کار را بیابیم از فردای آن روز شیخ و عده ایی از مریدان به آسیاب رفتن تا به پیره مرده کم بینا کمک کنن و همزمان مشکل یابی کنن در حین کار که شیخ و مریدان در حال کار در آسیاب بودن یکی از مریدان چس بد بویی از خود روانه کرد که بقیه ی مریدان را دیوانه کرد شیخ و مریدان به جای ادامه کار به سمت پنجره حمله کردند تا بتوانن خود را به اکسیژن برسانن و مرید چوسو بخاطر اینکه خود نزدیک ترین فرد به چس بود دچار مرگ مغزی شد و ریق رحمت الهی را سر کشید در همین هنگام آسیابان به داخل آمد دید مریدان مشغول کار هستند گفت ای ابلهان و گشاد من برای تنبلی و گشادیه شما مزد روزانه میدهم و این مزد و پولی که میگیرید وابسطه به منه و اگر من نبودم مزد و حقوقی هم نبود دوباره به هنگام ناهار آسیابان به همراه ناهار پیش شیخ و مریدان آمد و گفت خدا را شکر گذار باشید که اگه من و این اسیاب نبود نمیتوانستید این ناهار را بخورید و هر کسی از کار کردن نافرمانی کنه ، میتونم عذر او را بخواهم و آخر شب نیز هنگام پرداخت حقوق ، آسیابان به نزده شیخ و مریدان آمد و گفت : این مزدی که میگیرید وابسطه به خوب کار کردن شماس ، اگه درست و خوب کار نکنید از مزد و حقوقم خبری نیست شیخ بعد از مشاهده رفتاره پیره مرده آسیابان رو به آسیابان گفت ای پیره مرد نیاز به یک ماه آمدن ،من و مریدان نیست ، و اینکه کارگرانت بیش از یک ماه طاقت نمی آورند خوده تو هستی که با حرف ها و تهدید هایت آینده ایی نا امن را برای آنها تصویر سازی میکنی و آینده شغلی کارگرانت را درین آسیاب نا مطمعن و ناپایدار میکنی و کارگردانت به سمت شغلی میروند که آینده ایی پایدار دارند پیره مرد بعد از شنیدن این سخن گوزه محکمی از خود ادا کرد و گفت یا شیخ مملکتی که در آنیم هیچ کسی از فردایش اطمینان ندارد و و آینده شغلی در آن مفهوم ندارد ، ثبات ندارد ،قیمت ها روزانه تغییر میکنن حالا اومدی به من گیر میدی بیا برو باکسنم ،چرت و پرتم نگو شیخ که بسیار ضایع شده بود گفت من مشکل کارت را که کارگرانت از تو میگریزن به تو گفتم خواه پند گیر خواه ریدم برات تو لیوان و هنگام خروج انگشتی خود را به باکسن پیره مرده نا بینا فرو کرد و ساعت ها پیره مرده نابینا به دور خود میچرخید و میگفت کی بود کی بود ؟؟ و مریدان بعد از دیدن این حرکت شیخ ، شروع به فرو کردن انگشت به هم دیگر کردن عده ایی که دور از بقیه بودن نیز خود به خود انگشت فرو میکردند و دور خود میچرخیدن و نعره زنان میگفتن کی بود کی بود ؟؟ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط و فقط داخل خنگولستان ایجاد میشن ، و اگه جایی دیدید ، از ما کپی شده ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ **♥** دلتون شاد و لبتون خندون *ghalb_sorati*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم